From zero to hero

ساخت وبلاگ

سرگذشت یکی از جالبترین چیزاییه که با مرور کردنش هربار یه خنده رو لبم میاد.

امشب داشتم تو کوچه پس کوچه های ذهنم گذر میکردم و از ویترین خاطراتم دیدن، و میرفتم برا خودم که یهو یکی از گفتگوهام با دختری که عاشقش بودم یادم افتاد!

من جون بودم، خیلی جون، نوزده بیست ساله! یه جونی که تو ایران بود. پول و سرمایه ای از خودش نداشت دغدغه اصلیش شاید درس بود و خدمت سربازی رفتن و زودتر یه کاری دست و پا کردن و رفتن به خواستگاری دختری که اونم جون بود که کل دغدغه اونم شاید این بود که میخوای بیای خواستگاری من، فلان چیز فلان پول فلان سرمایه رو باید داشته باشی تا خانوادم اوکی بدن! و مثلا اونم بتونه جلو فامیل و دوستاش بگه مثلا شوهرم اینه فلانه و بیساره. حتی یادمه اصلا هدف گذاری بلند مدت داشتیم درس بخونم من استاد دانشگاه شم منی که ترم اول مشروط شده بودم تو دانشگاه (البته سالها بعد که این داستانها دیگه کلا تموم شد من تو دانشگاه شروع به تدریس کردم اما بنا به خیلی از دلایل کلا خودم اومدم بیرون چون‌ نتونستم با سیستم دانشگاهی ایران خودمو سازگار کنم فکر کنم سال ۲۰۱۹ اخرین ترمی بود که تدریس کردم تو ۲۸ سالگی استعفا از تدریس :دی) و ... بچه بودیم دیگه

من اون‌ موقع شاید کل داراییم امیدم به اینده بود و خودم! چون از اولشم ادمی نبودم رو کسی جز خودم حساب کنم حالا هرچقدر خانوادمم داشته باشن از نظر من برا خودشون دارن من باید خودم بسازم از صفر تا صد...

یادمه یکبار سر برند کتونی و کفش و لباس خورد تو ذوقم وقتی داشتم با دوست دخترم صحبت میکردم! یادم نمیاد دقیق ولی یادمه بحث اصلی لباس برند و گرون پوشیدن و داشتن بود و مقایسه داشتم میشدم با یکی دیگه و اون عدم توان مالی برای خرید زد تو ذوقم و اون حسه رو یادمه...

اینجاش برام جالبه من گفتم یه روز منم برند میپوشم دوستم خندید و گفت میدونم ولی مهم نیست اصلا برند و اینا، سخت نگیر و بهم دلگرمی داد اما من اون موقع یادمه حس دریافتیم تلفیقی از ناراحتی و حسرت بود! نه اینکه بگم ندار بودم و عقده ای، بیشتر این بود که تو اون سن و اون شرایط برا منه دانشجو نمیصرفید و نمی تونستم مثل کسی که خارج از ایران راحت یورویی خانوادش در میارن و تامینش میکنن برم منم خرید! آخه دوستم ایران زندگی نمیکرد و اصلا یه چیز عجیبی بود کلا مقایسه شدنها اصلا عادلانه نبود در کل. بگذریم...

برام جالبه امروز یهو این داستان یادم اومد و یک لحظه لبخند! اخه من امروز مهندس هوش مصنوعی و ماشین لرنینگ تو دومین شرکت بزرگ دنیا تو زمینه پوشاک و کتونی هستم!

تجربه کن...
ما را در سایت تجربه کن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bia2kaf بازدید : 55 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 14:52